حراج عشق

چه رنجي مي كشد آنكس كه انسان است و از احساس سرشار

حراج عشق


چو بستي در به روي من به كوي صبــر رو كردم

چو درمانم  نبخشيدي به درد خويش خــو كردم

خيالت ساده دل تـــر بود و با  ما از تو يك روتـر

من اينها  هر دو در آيينــه دل  روبـــــرو كردم

چرا رو در تو آرم من كه خود  را گم كنم در تـو

به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجـو كردم

فشــردم با همه مستي به دل  سنگ صبـــوري را

ز حال گريـــه  پنهان حكايت با  سبـــــو كردم

فــــــرود  آ اي عزيز دل كه من از نقش غير تو

سراي ديـــــــده با اشك ندامت  شستشو كردم

صفائــــي بود ديشب با خيالت خلـــــوت ما را

ولـــي من باز پنهـــاني تو را هــم آرزو كردم

ملــــول از ناله بلبل مشو اي باغبــــــان رفتم

حـــلالم كن اگر روزي گلي در غنچه بو كردم

تو با اغيـــــار پيش چشم من مي در سبو كردي

من از بيم شماتت گريـــــه پنهان در گلو كردم

حــــــراج عشق و تاراج جواني  وحشت پيري

در اين  هنگامه من كاري كه كردم ياد او كردم

از اين پس شهريــــــــارا ما و از مردم رميدنها

كه من پيوند خاطـــــر با غزالي مشگمو كردم

محمد حسين شهريار



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد