محتسب مستي به ره ديد و گريبانش گرفت
مست گفت اي دوست اين پيراهن است افسار نيست
گفت مستي، زان سبب افتان و خيزان ميروي
گفت جرم راه رفتن نيست، ره هموار نيست
گفت ميبايد تورا تا خانهٔ قاضي برم
گفت رو صبح آي، قاضي نيمهشب بيدار نيست
گفت نزديك است والي را سراي، آنجا شويم
گفت والي از كجا در خانهٔ خمار نيست؟
گفت تا داروغه را گوييم، در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدكار نيست
گفت ديناري بده پنهان و خود را وارهان
گفت كار شرع، كار درهم و دينار نيست
گفت از بهر غرامت، جامهات بيرون كنم
گفت پوسيدهاست جز نقشي ز پود و تار نيست
گفت آگه نيستي كز سر درافتادت كلاه
گفت در سر عقل بايد، بيكلاهي عار نيست
گفت مي بسيار خوردي زان سبب بيخود شدي
گفت اي بيهودهگو حرف كم و بسيار نيست
گفت بايد حد زند هشيار مرد مست را
گفت هشياري بيار اينجا كسي هشيار نيست
- شنبه ۲۳ اسفند ۹۳ ۱۵:۰۲
- ۲۵ بازديد
- ۰ نظر