محتسب و مست مولانا

چه رنجي مي كشد آنكس كه انسان است و از احساس سرشار

محتسب و مست مولانا

محتسب در نيم‌شب جايي رسيد در بن ديوار مستي خفته ديد گفت: هي مستي؟ چه خوردستي؟ بگو گفت: از اين خوردم كه هست اندر سبو گفت آخر در سبو واگو كه چيست؟ گفت: از آنكِ خورده‌ام گفت: اين خفي‌است گفت: آنچِِ خورده‌اي آن چيست آن؟ گفت: آنكِ در سبو مخفي‌است آن دور مي‌شد اين سؤال و اين جواب مانده چون خر محتسب اندر خلاب گفت او را محتسب: هين آه كن مست هوهو كرد هنگام سخُن گفت: گفتم آه كن، هو مي‌كني؟ گفت: من شاد و تو از غم منحني آه از درد و غم و بيدادي است هوي‌هوي مي‌خوران از شادي است محتسب گفت: اين ندانم خيز خيز معرفت متراش و بگذار اين ستيز گفت: رو تو از كجا من از كجا؟ گفت: مستي خيز تا زندان بيا گفت مست: اي محتسب بگذار و رو از برهنه كي توان بردن گرو؟ گر مرا خود قوت رفتن بدي خانهٔ خود رفتمي وين كي شدي؟ من اگر با عقل و با امكانمي همچو شيخان بر سر دكّانمي
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد