سايه هوشنگ ابتهاج

چه رنجي مي كشد آنكس كه انسان است و از احساس سرشار

سايه هوشنگ ابتهاج

پيش ساز تو من از سخر سخن دم نزنم / كه بياني چو زبان تو ندارد سخنم

ره مگردان و نگه دار همين پرده راست / تا من از راز سپهرت گرهي باز كنم

صبر كن اي دل غم ديده كه چون پير حزين / عاقبت مژده نصرت رسد از پيرهنم

چه غريبانه تو با ياد وطن مي نالي / من چه گويم كه غريب است دلم در وطنم

همه مرغان هم آواز پراكنده شدند / آه ازين باد بلاخيز كه زد در چمنم

شعر من با مدد ساز تو آوازي داشت / كي بود باز كه شوري به جهان درفكنم

ني جدا زان لب و دندان چه نوايي دارد؟ / من ز بي هم نفسي ناله به دل مي شكنم

بي تو ديگر غزل "سايه" ندارد لطفي / باز راهي بزن اي دوست كه آهي بزنم

پاينده باد ايران


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد