نصيحت بيجا

چه رنجي مي كشد آنكس كه انسان است و از احساس سرشار

نصيحت بيجا

سلام اين دفعه با يك بحر طويل آمدم خدمتتان تا كه كنم شاد دمي خاطر آن سرو روان را.

تاجري منعم و دار و جوانمرد شبي مجلس و مهماني با فر و شكوهي و فرو چيد سر ميز زهر چيز و در آن بزم طرب خيز و تعب ريز، خوش و خرم و مسرور،براي زدن سور خبر كرد تمام رفقا را.

بچه او كه سر ميز غذا همدم و هم سفره وي بود ،به ناگه بزد دست به پهلوي وي و گفت:پدر،حرف مرا گوش بده.چون پدر وي متوجه نشد او بار دگر دست به پشتش زدو گفتا كه پدر گوش بده الغرض آنقدر چنان كرد كه آخر پدرش زد تشرش، گفت كه اي بپچه بي تربيت بي ادب آخر چقدر باتو بگويم كه بهنگام غذا حرف نبايد بزني بچه از اين توپ و تشر جا زدو ساكت شدو گرديد مصمم كه به يك سو نهد چو ن و چرا را

چون غذا صرف شد و جمله حضار پراكنده شدن آن پدر از بچه شيرين دهن خويش بپرسيد كه اي جان پدر آنچه كه ميخواستي اندر وسط صرف غذا در بر حضار بگويي وشدم مانع گفتار تو الحال بگو .گفت دگر موقع آن حرف گذشت است در آن وقت كه رفتم به تو حرفي بزنم خرمگسي مرده ميان پلوت بود و پلو هم جلوت بود و دلم خواست تورا سازم از آن واقعه آگاه كه ناگاه دويدي وسط حرف منو حرف مرا زود بريدي و جويدي مگسه توي غذارا  

 


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد