مولانا

چه رنجي مي كشد آنكس كه انسان است و از احساس سرشار

مولانا

روزها فكر من اين است و همه شب سخنم

كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم؟

اي خوش آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست

به هواي سر كويش پر و بالي بزنم

روزها فكر من اين است و همه شب سخنم-

كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم؟

از كجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟-

به كجا مي روم آخر ننمايي وطنم؟

مانده ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا!

يا چه بوده است مراد وي از اين ساختنم!

نه به خود آمدم اين جا كه به خود باز روم--

آن كه آورد مرا باز برد در وطنم

مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك

چند روزي قفسي ساخته اند از بدنم.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد