مولانا

چه رنجي مي كشد آنكس كه انسان است و از احساس سرشار

مولانا

بي همگان به سر شود بي​تو به سر نمي​شود

داغ تو دارد اين دلم جاي دگر نمي​شود

ديده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو بي​تو به سر نمي​شود

جان ز تو جوش مي​كند دل ز تو نوش مي​كند

عقل خروش مي​كند بي​تو به سر نمي​شود

 خمر من و خمار من باغ من و بهار من

خواب من و قرار من بي​تو به سر نمي​شود

 جاه و جلال من تويي ملكت و مال من تويي 

آب زلال من تويي بي​تو به سر نمي​شود

گاه سوي وفا روي گاه سوي جفا روي

آن مني كجا روي بي​تو به سر نمي​شود

دل بنهند بركني توبه كنند بشكني

اين همه خود تو مي​كني بي​تو به سر نمي​شود

بي تو اگر به سر شدي زير جهان زبر شدي

باغ ارم سقر شدي بي​تو به سر نمي​شود

 گر تو سري قدم شوم ور تو كفي علم شوم

ور بروي عدم شوم بي​تو به سر نمي​شود

 خواب مرا ببسته​اي نقش مرا بشسته​اي

وز همه​ام گسسته​اي بي​تو به سر نمي​شود

 گر تو نباشي يار من گشت خراب كار من

مونس و غمگسار من بي​تو به سر نمي​شود

 بي تو نه زندگي خوشم بي​تو نه مردگي خوشم 

سر ز غم تو چون كشم بي​تو به سر نمي​شود

هر چه بگويم اي سند نيست جدا ز نيك و بد  

هم تو بگو به لطف خود بي​تو به سر نمي​شود



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد