چشمان باراني

چه رنجي مي كشد آنكس كه انسان است و از احساس سرشار

زرتشت ميگويد

شريف ترين دلها دلي است كه انديشه ي آزار كسان درآن نباشد. زرتشت


غباري در بياباني

غباري در بياباني

نه دل مفتون دلبندي نه جان مدهوش دلخواهي
نه بر مژگان من اشكي نه بر لبهاي من آهي
نه جان بي نصيبم را پيامي از دلارامي
نه شام بي فروغم را نشاني از سحرگاهي
نيابد محفلم گرمي نه از شمعي نه از جمعي
ندارم خاطرم الفت نه با مهري نه با ماهي
بديدار اجلل باشد اگر شادي كنم روزي
به بخت واژگ.ن باشد اگر خندان شوم گاهي
كيم من ؟ آرزو گم كرده اي تنها و سرگردان
نه آرامي نه اميدي نه همدردي نههمراهي
گهي افتان و حيران چون نگاهي بر نظر گاهي
رهي تا چند سوزم در دل شبها چو كوكبها
باقبال شرر تازم كه دارد عمر كوتاهي

بنقل از سايت محشر (نقل قول ديگه )


بزرگترين نقطه ضعف خانم ها چيست؟ كدومتون ميدونه كه چيه؟؟ چه عامليه كه باعث ميشه در تمام مراحل زندگي زنان، تاثير نامطلوبي به واسطه اون گذاشته بشه؟؟ متاسفانه تنها در كشورهاي سنتي گرا اين عامل شديداً قدرت داره ..اين عامل چيزي نيست جز يك تفكر ساده ولي مسموم! تفكري كه مثل يك پيچك دور زن رو ميگيره و به آرامي وي رو خفه ميكنه. اينكه يك زن نمي تواند بتنهايي موفق شود و احتياج به يك تكيه گاه دارد!! يك تفكر باطل و كاملاً غلط… شما به هرچي دختر ايرانيه نگاه كنين…


مغز همشون رو چند تا كلمه داره ويران ميكنه..شوهر، عشق ، كسي كه تا ابد كنارت بمونه!! تمام زنهاي ايراني زندگيشون رو دارن تو اين خط خلاصه ميكنن.متاسفانه پايداري هم ندارن! يعني تا يكم تصميم ميگيرن عوض بشن زِبيخ گند ميزنن تو اوضاع! ايندفعه از اونور بام مي افتن پايين و اصلاً اين مطالب رو پوچ ميبينن و تمامش رو از ذهنشون پاك ميكنن! ايندفعه ميشن يه موجود نچسب كه مغزش يخ بسته ! متاسفانه اين تفكر باعث شده كه زنان ايراني هرچقدر هم كه پيشرفت ميكنند باز هم مي خواهند كه كسي آنها را خوشبخت كند! آنها همش تو فكر اين هستند كه يك نفر بيابد و بار اين زندگي را برايشان بدوش بكشد! خانمها خودتون مقصريد..شما فكر ميكنين سنگيني جهان برايتان زياد است! شما تكيه گاه ميخواهيد ولي حاضر نيستيد كه ستون باشيد. متاسفانه بايد بگم راندمان عمليتون
افتضاحه! اكثراً زنان ايراني خودشون رو يه نهال ميبينن كه داره يه طوفان رو تحمل ميكنه ، منتظر يه داربسته كه بياد تا بتونه بهش تكيه بده!! خدا بگم چيكارتون كنه..بعضي هاتون هم يكم احساس ميكنين كه مثل اينكه قضيه مشكل داره ولي نمي دونين جريان چيه! درنتيجه شوت ميكنين زير داربست و ميگين داربست ميخوام چيكار؟ ..خودم مثل شير وايميستم جلوش…آقا باده هم ايكي ثانيه مياد زرتي نهال و ريشه و هرچي هست و نيست رو عينهو ماست ميكنه مي اندازه دور!!..خانمهاي عزيز..لطف كنيد اين طرزفكر دراماتيك مامان بزرگاتون رو بريزين دور و محض رضاي خدا يه ذره محكم باشين.در كتاب پيامبر و ديوانه ، اثر جبران خليل جبران چند عبارت وجود داره كه خوندش رو بهمتون توصيه ميكنم.شما بايد اين تفكر رو جايگزين كنين.فقط دو بند از اين عبارتهاش رو براتون ميگم..
۱-زن و شوهر همچون ستون هاي يك معبد هستند كه سقف را نگه ميدارند ولي وزني به دوش هم نمي اندازند
۲-از نان خود به هم بدهيد اما هركدام براي خود ناني داشته باشيد..
بقيه اش رو بريد بخونين و توروخدا يكم روش فكر كنيد.شما فقط منتظرين كه يه نفر بياد و سنگيني شما رو تحمل كنه ولي اصلاً فكر نميكنين اون در قبال اينكار از شما امتياز مي خواد. اين افكار خاله هاتون رو هم بريزين دور كه اگه عاشقه بايد اينكارو انجام بده ! تو رو خدا بس كنين ديگه .يكم محكم باشين . مطمئن باشين اگه اينجوري بود به شما وانت مي دادند نه شوهر!! شما بايد بپذيرين كه دوران اشتراك تموم شده! وقتي كه مردي خرج زنش رو ميده در واقع داره ازش آزادي خريد ميكنه! اون مثلاُ قراره از شما محافظت كنه ولي در واقع شما رو صاحب

ميشه! تو كلتون بكنين كه اولين شرط آزادي اينه كه دستتون تو جيب خودتون باشه.چرا روي مرد حساب ميشه؟چون اون داره صورت حساب رو مي پردازه!قدرت پول داره بحساب قدرت اون نوشته ميشه! اصلاً روتون ميشه واسه پول تو جيبي و خرج خونه هي پيشش دست دراز كنين؟بعد هم دو هزارتا جواب پس بدين كه با پول قبلي چيكار كردين!! در سراسر دنيا زنها دارن كار ميكنن.از تو رستوران گرفته تا توي راكتورهاي اتمي، فقط توي اين كشورهاي سنتي گراي بي در و پيكرو بي صاحب ميبيني كه زنها چتربازي هم زندگي ميكنن! در نتيجه آزادي نميتونن داشته باشن.اونهايي هم كه شاغل هستند باز در جهت اتينا شاغل هستند !! خانومها چرا همش معاني رو غلط تفسير ميكنين؟ جمله مالِ من و مالِ تو نداره ديگه مرد! بابا مرد بخدا! الان زندگي تو هزاره جديد حساب كتاب داره…بگيرين چي ميگم.از نان خود بيكديگر بدهيد ولي هركدام نان جداگانه داشته باشيد. اين اولين شرطه آزاديه : روي پاي خود بودن. شما دنياي نوين مي خواين ولي نمي خواين خودتون رو باهاش وفق بدين؟ مگه ميشه همچين چيزي؟ اولين شرط زندگي در دنياي امروز اينه:خودت مسؤل ساخت زندگيت هستي. حالا بيام دوباره نظر خواهي رو باز كنم ببينم يه مشت شاعر نوشتن :آه ..اي دل..دوران عشق سپري شد! عاشقي مرد!…كوفت !! بخدا دارم خودمو كنترل ميكنم كه داد نزنم!………پوف…عزيز من عاشقي نمرده! ولي دوران اينكه تو مسؤل زندگيت نباشي تموم شده.هر فرد ۲ راه جلوي پاش داره.يا اينكه كسي مسؤل زندگيت باشه و در مقابلش بايد آزاديت رو بهش بدي و يا مسؤل زندگيت باشي و هزينه آزاديت رو هم بپردازي..لوس بازي هم در نيارين!فلسفه مفت هم ننويسين چون حد وسط نداره…اين مسائل هيچ ربطي هم به عاشقي يك فرد خود مسؤل نداره..ميگيرين چي ميگم ؟نداره..نداره..نداره..


معيري

غزل هاي رهي معيري (سايه عمر) شاهد افلكي

چون زلف تو ام جانا در عين پريشاني
چون باد سحرگاهم در بي سر و ساماني
من خكم و من گردم من اشكم و من دردم
تو مهري و تو نوري تو عشقي و تو جاني
خواهم كه ترا در بر بنشانم و بنشينم
تا آتش جانم را بنشيني و بنشاني
اي شاهد افلكي در مستي و در پكي
من چشم ترا مانم تو اشك مرا ماني
در سينه سوزانم سمتوري و مهجوري
در ديده بيدارم پيدايي و پنهاني
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازي
من سلسله موجم تو سلسله جنباني
از آتش سودايت دارم من و دارد دل
دلغي كه نمي بيني دردي كه نمي داني
دل با من و جان بي تو نسپاري و بسپارم
كام از تو و تاب از من نستانم و بستاني
اي چشم رهي سويت كو چشم رهي جويت ؟
روي از من سر گردان شايد كه نگرداني




سلام به همه

عرض سلام به بلندي بيل و به محكمي كلنگ به گردي استامبلي به سرعت فرغون به تيزي شاقول به انعطاف پذيري طناب به لبريزي دوغاب به سفيدي سيمان سفيد به صافي ماله به قشنگي كمچه به وسعت بشكه به معرفت عمله به قدرت كارگر به ظرافت گچ كار به لطافت معمار به شجاعت صاحب كار به رشادت مهندس به صلابت جوش كار به محبت صافكار به رفاقت همكار


شايد آن روز كه سهراب نوشت : تا شقايق هست زندگي بايد كرد خبري از دل پر درد گل ياس نداشت بايد اينجور نوشت هر گلي هم باشي چه شقايق چه گل پيچك و ياس زندگي اجبارست



پندنامه

پندنامه ي افلاطون
مقدمه:

اين پندنامه وصاياي افلاطون (Plato) است به شاگرد ِ خود ارسطاطاليس (Aristotle) كه در انتهاي كتاب ِ اخلاق ِ ناصري شيخ بزرگوار خواجه نصيرالدين طوسي آمده است. ببينيد ما چه متخصصاني داشتيم و به چه بهاي سنگيني آنها را فراموش كرده ايم!
معمولا وصيت ِ يك عالم ِ بزرگ چكيده ي تمام چيزهايي است كه كوچكترين شكي در آن براي عالم وجود ندارد. در واقع او گوهر ِ عمرش را در بستر ِ مرگ از خود جدا مي كند و به عزيز ِ دلش، پاره ي تنش، فرزندش مي دهد. اين وصايا به قدري اهميت دارد كه خواجه نصير براي خوب ترجمه كردن ِ آن مدتي به سفر ِ سخت براي فراگيري زبان ِ يوناني مي رود، فقط به قصد ِ خوب فهميدن ِ اين وصايا! گوهر مي خواهي به طلافروشي نرو! آنجا خبري نيست. گوهر ِ حقيقي اين است.
در ترجمه از زبان انگليسي به فارسي عباراتي را روانتر بازنويسي كرده ام، مثلا بجاي ?عنايت? از ?توجه? استفاده كرده ام، پس اين ترجمه كمي با ترجمه ي خواجه و آنچه در كتاب ِ كيميا جلد 5 صفحه ي 387 آمئه است، فرق دارد كه اين فرق فقط به لحاظ روانتر شدن ِ فهم ِ موضوع ابراز شده است.
گاهي ديده مي شود كه در دانشگاهها مي گويند فلاني خيلي چيز ميداند و هر سؤالي از او بكني جوابش را دارد. سه تا فوق ليسانس و هشت تا دكترا و دوازده تا فوق دكترا و ... نهصد تا مقاله دارد يا المپيادي بوده و طلا آورده است. گاهي با اندكي از اينها كه صحبت مي كني مي بيني او هم عين ِ يك آدم ِ بي سواد دچار ِ خشم مي شود و بدرفتاري مي كند، بي حوصلگي مي كند، با كسي مهربان نيست. اين نشان مي دهد كه اين علم ِ وسيع و پر تلاش هنوز در خود ِ او اثري نداشته و او فقط چون زنبور كارگر علم توليد كرده است. علمي چنين بيفايده، اعتباري به كسي نمي دهد. مثلا دانشمندي كه بمب اتم مي سازد چه چيري بيش از يك آدم كش دارد؟ و يا دانشجويي كه به خاطر ِ بردن ِ طلا در المپياد خود را مجاز مي داند كه بجاي كمك به ديگر دانشجويان، آنها را بيسواد بنامد، چه شناختي از ? طبيعت? پيدا كرده، او كه حتا اين قانون ِ طبيعت را نمي داند كه طبيعت بر عليه كسي يا چيزي كه همه چيز را براي خود مي خواهند دست به طغيان ميزند و فشار ِ روحي برايش ايجاد مي كند. ?اعتبار ِ ايشان به دوري از شر و فساد است.?
(توضيح: اين صفحه بدين جهت در بخش ِ مربوط به دكتر قمشه اي آمده است چرا كه از مطالب ِ پيشنهادي ايشان براي مطالعه به انسانها است. عينا همين صفحه در بخش ِ مربوط به خواجه نصير هم بازنويسي شده است.

توضيح ِ بعدي اينكه توضيح بين عبارات را اين حقير نوشته است
و توضيح ِ آخر اينكه اگر مي خواهيد اصل ِ كلمات ِ ارسطو را بخوانيد فقط كلمات ِ درشت را ببينيد و بخوانيد.)




پندنامه ي افلاطون:




معبود ِ خويش را بشناس و حق ِ او را نگه دار،

و هميشه با آموزش دادن و آموزش گرفتن باش،
و توجه بر طلب ِ علم را مقدم دار.

اهل ِ علم را به كثرت ِ علم امتحان مكن،
بلكه اعتبار ِ حال ِ ايشان به دوري از شر و فساد كن.



و از خدا چيزي مخواه كه نفع ِ آن منقطع (مقطعي) بـُوَد،
و يقين داشته باش كه ?همه ي? مواهب از حضرت ِ اوست،

و از او نعمت هاي باقي (نعمتهايي كه مثل ِ انرژي پايستگي دارند!)،
و فوايدي كه از تو مفارقت(جدايي) نتواند كرد، التماس كن.




هميشه بيدار باش

كه شرور را اسباب بسيار است،


و آنچه نشايد كرد (شايسته نيست) به آرزو مخواه،

و بدان كه انتقام ِ خدا از بنده،

به سُخـط (خشم ِ بي رحمانه) و عـِتاب (بي حرمتي و سرزنش) نبـُوَد،

بلكه به تقويم (متحول كردن) و تأديب (ادب كردن از فرط ِ عشق) باشد.



بر تمناي ِ حيات ِ شايسته اقتصار مكن (اكتفا مكن)

تا موتي شايسته با آن مضاف نبـُوَد،

(حيات و مرگ را با هم در نظر بگير و تا مطمئن نشدي مرگي شايسته خواهي داشت به زندگي ِ آن مرگ اكتفا نكن)

و حيات و موت را شايسته مشمر،

مگر كه وسيله ي اكتساب ِ خير بوده باشد.



و بر آسايش و خواب اقدام مكن،

مگر بعد از آنكه محاسبه ي نفس در سه چيز را

به تقديم رسانيده باشي،


اول آنكه تأمل كني تا در آن روز هيچ خطا از تو واقع شده است يا نه،

دوم آنكه تأمل كني تا هيچ خير اكتساب كرده اي يا نه،

سوم آنكه هيچ عمل به تقصير فوت كرده اي (كوتاهي كرده اي در عمل به نداي درونت) يا نه.





و ياد كن كه چه بوده اي در اصل،
و چه خواهي شد بعد از مرگ،
و ?هيچكس? را ايذا (رنجور) مكن،
كه كارهاي عالم در معرض ِ تغير و زوال است.
و ?بدبخت? آن كس بُوَد كه از تذكر ِ عاقبت غافل بُوَد و از زَلـَت (لغزش) باز نـَه ايستد. (اين تعريف ِ بسيار علمي و دقيقي از معناي بدبخت است و فوق العاده اهميت دارد. پس بدبخت كسيست كه با وجوديكه به او تذكرات ِ مهمي داده مي شود، دست از تكرار ِ چيزي كه مي داند خطاست بر نمي دارد. جالب اين است كه كسي كه مي لغزد مي داند كه دارد مي لغزد.)



سرمايه ي خود را از چيزهايي كه از ذات ِ تو خارج بُوَد مساز.



و در فعل ِ خير با مستحقان، انتظار ِ سؤال مدار(منتظر نه ايست تا رنجوري از تو گدايي كند تا بعدش تو به او كمك كني)،

بلكه پيش از التماس افتتاح مكن. (قبل از اينكه التماس كند، شروع به كمك كن)




حكيم مشمار كسي را كه به لذتي از لذت هاي عالم شادمان بُوَد و يا از مصيبتي از مصائب ِ عالم جَزَع (ناله) كند و اندوهگين شود،

هميشه ياد ِ مرگ كن و به مردگان اعتبار گير.

(كسي كه به جايزه اي و مدالي تكيه مي كند و گرفتنش مغرور و شاد شده است و يا كسي كه مدالي را نگرفته و آه مي كشد و بر پشت ِ دست مي زند را دانا ندانيد. به مرگ نگاه كنيد كه به هيچ مدالي اهميت نمي دهد.)




خساست ِ مردم را از بسياري ِ سخن ِ بي فايده ي او،

و از اخباري كه كند به چيزي كه از آن مسؤول نبُوَد (مي گويد اين مشكل ِ شماست و مشكل ِ شما به او ربطي نيست)، بشناس. (اين نشانه هاي دقيقي از يك خسيس است.)

و بدان كه كسي كه در شر ِ غير از خود انديشه كند،

(كسي كه به فكر ِ ضرر رساندن به ديگريست، مثل ِ دانشجويي كه جواب ِ مسأله اي را مي داند اما به دانشجوي ديگري كه همان را ازو سؤال مي كند نمي گويد يا كاسبي كه مي خواهد كسي را ورشكست كند)

نفس ِ او قبول ِ شر كرده باشد و مذهب ِ او بر شر مشتمل شده. (يعني چنين كسي خيال مي كند كه زرنگ است ولي او در واقع ريسك ِ بزرگي كرده و شر را باور كرده است و آنرا در اعماق ِ وجودش راه داده. چنين كسي راهي كه در زندگي طي مي كند پر از شر خواهد بود زيرا راه ِ زندگي ِ ما پژواك ِ نيات ِ قلبي ِ ماست.)

كدام صندلي

 سر كلاس فلسفه استاد بي مقدمه صندلي را وسط كلاس گذاشت گفت ثابت كنيد كه اين صندلي در كلاس نيست (امتحان )همه خشكشان زده بود چاره اي نيست شروع كرديم هنوز چند لحظه اي نگذشته بود كه كسي برگه اش را تحويل داد ما همه تا پايان وقت در گير بوديم.....

جلسه آينده همه نمرات اعلام شد بالاترين نمره براي همان شخصي بود كه اول از همه رفت

در متن جواب او دو كلمه بيشتر نبود.....

......كدام صندلي....


گفته هاي افلاطون :


اگر روزگاري ، شأن و مقام تو پايين آمد ، نااميد مشو . آفتاب هر روز هنگام غروب پايين مي رود تا بامداد روز ديگر بالا بيايد .

 در جهان يگانه مايه نيكبختي انسان محبت است .

 زينت انسان سه چيز است : علم – محبت – آزادي

 عوام ثروتمند را محترم مي دارند و خواص دانشمندان را .

 به دنيا نيامدن بهتر از تعليم نيافتن و نادان ماندن است زيرا جهالت ريشه همه بدبختي ها است .

با دوست چنان رفتار كن كه هيچ وقت به حاكم محتاج نشوي و با دشمن طوري معامله نما كه كار اگر به محاكمه كشيد ظفر تو را باشد .

 جان را فداي ياران موافق كنيد .

 از نزديكي به كسي كه قادر به حفظ اسرار و رموز زندگي خود نيست پرهيز نما .

 سخن اگر از دل خارج شود به دل هم وارد مي شود و اگر با نيت متكلم نباشد توقع مدار كه آن تأثير كند .

 هر كس در طلب خير و سعادت ديگران باشد ، بالاخره سعادت خودش را هم به دست خواهد آورد .

 كامل ترين نوع بي عدالتي آن است كه عادل به نظر برسيم در حالي كه عادل نيستيم .

 عشق تنها مرضي است كه بيمار از آن لذت مي برد .

 از افلاطون پرسيدند به چه وسيله مي توان از دشمن انتقام گرفت ؟ گفت : به فضل و كرم .

 تمام طلاهاي روي زمين و زير زمين به قدر يك فضيلت ارزش ندارند .

 هيچ كوچك را حقير مشماريد باشد كه از شما فزوني يابد .

 محبت را فراموش نكنيد و آن را ناچيز مشماريد .

 امتحان كن مرد را به فعل او و نه به قول او .

 زيان رساننده تو معاشرت سه كس است : آنكه ترا به طرب بدارد – آنكه به فريب مغرورت كند – آنكه همت او كوتاه تر از همت تو باشد .

 موسيقي تاثير فوق العاده اي در روح انسان دارد و اگر درست به كار رود مي تواند زيبايي را در روياهاي روح جايگزين كند .

 زندگي بدون عشق محال است . براي مردم بي عشق دنيا حكم قبرستان وسيعي دارد .

 لذتي كه از علم حاصل مي شود بي آلايش است .

 فضيلت عبارت است مشابهت روح به مثال اعلي يعني مشابهت او به خدا .

 به ديدن كسي كه با تو سر سنگين است مرو . با كسي كه سخنت را تكذيب كند گفتگو مكن . براي كسي كه گوش ندهد حرف نزن .

 خردمندترين مردم قدرتمندترين است .

   

جايي كه عزرائيل دلش سوخت(من كه هنگيدم)

جايي كه عزرائيل دلش سوخت

 روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله نشسته بود، عزراييل به زيارت آن حضرت آمد.

 

 پيامبر از او پرسيد:

"اي برادر! چندين هزار سال است كه تو مأمور قبض روح انسان ها هستي، آيا در هنگام جان كندن آنها دلت براي كسي سوخته است؟"

عزرائيل گفت در اين مدت دلم براي دو نفر سوخت:

"۱- روزي دريايي طوفاني شد و امواج سهمگين آن يك كشتي را در هم شكست. همه سر نشينان كشتي غرق شدند، تنها يك زن حامله نجات يافت او سوار بر پاره تخته كشتي شد و امواج ملايم دريا او را به ساحل آورد و در جزيره اي افكند و در همين هنگام فارغ شد و پسري از وي متولد شد، من مأمور شدم كه جان آن زن را بگيرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

 

۲- هنگامي كه شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بي نظير خود پرداخت و همه توان و امكانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف كرد و خروارها طلا و جواهرات براي ستونها و ساير زرق و برق آن خرج نمود تا تكميل نمود. وقتي خواست به ديدن باغ برود همين كه خواست از اسب پياده شود و پاي راست از ركاب به زمين نهد، هنوز پاي چپش بر ركاب بود كه فرمان از سوي خدا آمد كه جان او را بگيرم، آن تيره بخت از پشت اسب بين زمين و ركاب اسب گير كرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدين جهت كه او عمري را به اميد ديدار باغي كه ساخته بود سپري كرد اما هنوز چشمش به باغ نيفتاده بود اسير مرگ شد."

 

در اين هنگام جبرئيل به محضر پيامبر (صل الله عليه و آله) رسيد و گفت: "اي محمد! خدايت سلام مي رساند و مي فرمايد:

 

 به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان كودكي بود كه او را از درياي بيكران به لطف خود گرفتيم و از آن جزيره دور افتاده نجاتش داديم و او را بي مادر تربيت كرديم و به پادشاهي رسانديم، در عين حال كفران نعمت كرد و خود بيني و تكبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانيان بدانند كه ما به آدميان مهلت مي دهيم ولي آنها را رها نمي كنيم."

 


زنگ تفريح

از عشق تو سوت بلـــبلي خواهم زد
با لعل لبت دوا گلي خواهم زد
لب روي لب نگار خواهم چسباند
نوشابه غير الكلي خواهم زد!