چشمان باراني

چه رنجي مي كشد آنكس كه انسان است و از احساس سرشار

مشخصات پسر خوب!!

مشخصات پسر خوب!!

۱ـ يك پسر خوب امضاء گواهي نامه اش خشك نشده به رانندگي خانمها گير نميدهد ۲ـ يك پسر خوب تنها جوكهايي را بيان ميكند كه مورد تائيد وزارت 1) ارشاد اسلامي2) وزارت بهداشت3) وزارت مبارزه با تبعيضات استاني و ... باشد. ۳ـ يه پسر خوب كمتر با اين جمله مواجه ميشود"مشتري گرامي دسترسي شما به اين سايت مقدور نمي باشد"..
۴ـ يه پسر خوب بعد از تك زنگ سراغ تلفن نميره.
۵ـ يه پسر خوب عكس الكسندروگراهام بل رو قاب نميكنه بزنه تو اتاقش. ۶ـ يه پسر خوب پشت چراغ قرمز با ديدن يه خانم رديف چشماش مثه چراغهاي فولكس نميزنه بيرون..
۷ـ يه پسر خوب روزي چند بار به سازندگان ياهو مسنجر لعنت ميفرسته.
۸ـ يه پسر خوب سر كلاس تا شعاع 3 متريِ هيچ خانمي نميشينه.
۹ـ يه پسر خوب وقت برگشتن به خونه ماشينش بوي ادكلن زنونه نميده.
۱۰ـ يه پسر خوب هيچ وقت پاي تلفن از اين كلمات استفاده نميكنه:"ساعت" چند" "كي مياي" "كجا" "دير نكني يا.. ۱۱ـ يه پسر خوب وقتي مياد خونه قرمزي رژ در هيچ نقطه از صورتش مشاهده نميشه.
۱۲ـ يك پسر خوب زماني كه كسي ميخواهد از عرض خيابان عبور كند تعداد دنده را از 1 به 4 ارتقاء نداده و قصد جان عابر را نميكند.
۱۳ـ يك پسر خوب زماني كه يك دختر خانم راننده ميبيند ذوق زده نشده و در صدد عقده اي بازي بر نمي آيد
۱۴ـ يك پسر خوب كه ژيان سوار ميشود روي بنز همسايه با سوئيچ ماشين نقاشي نميكشد.
۱۵ـ يك پسر خوب زماني كه تصادف ميكند همانند قبائل زامبي وحشي بازي در نمي آورد.
۱۶ـ يك پسر خوب هر روز بعد از كلاس درس به نمايندگي از راهداري و شهرداري خيابانهاي شهر را متر نميكند. ۱۷ـ يك پسر خوب به محض ديدن يك دختر خانم متين با شلوار برمودا و مانتو تنگ كوتاه و شال باز دهانش به سان آبشار و چشمانش همانند چشمان وزغ نميشود.
۱۸ـ يك پسر خوب دكمه هاي پيراهنش را از يك متر زير ناف تا زير چانه كاملا بسته و با سنجاق قفلي محكم ميكند. ۱۹ـ يك پسر خوب به محض ديدن دختر همسايه رنگش لبوي شده و چشمش را به آسفالت ميدزود.
۲۰ـ يك پسر خوب روزي 10بارهوس بردن نذري به دم در خانه همسايه كه تصادفا دختر دم بخت دارند را نميكند.
۲۱ـ يك پسر خوب بيشتر از 5 دقيقه در دستشوئي نميماند .
۲۲ـ يك پسر خوب 5ساعت در حمام آهنگ جواد يساري نخوانده وبراي همسايگان آلودگي صوتي ايجاد نميكند. ۲۳ـ يك پسر خوب اگر درد عشق گرفت در كوي و برزن عرعر عشق نكرده و آبروي خانوادگي خود را نميبرد. ۲۴ـ يك پسر خوب با دوستاني كه مشكوك به چت و لا ابالي گري هستند معاشرت نميكند.
۲۵ـ يك پسر خوب به جاي اينكه پول خود را در باشگاه بيليارد و گيم نت و غيره دور بريزد بهتر است حساب آتيه جوانان باز كند و به فكر 1000 سالگي خود باشد.
۲۶ـ يك پسر خوب همواره به اسم خود افتخار ميكند و به هر كس كه ميرسد نميگويد كه بجاي اصغر به او رامتين و آرش و ... بگويند.
۲۷ـ يك پسر خوب در اثر ديدن افراد غرب زده جو گير نشده و لحاف كرسيه قرمز خال خال يشمي را به پيراهن تبديل نكرده و سر زانو خود را جر نميدهد.
۲۸ـ يك پسر خوب تقاضاي وسايل نا مربوطي از قبيل موبايل را از خانواده ندارد.
۲۹ـ يك پسر خوب در صورتي كه با نامزد خود بيرون رفت و كسي به خانم متلك گفت فورا با پليس 110 تماس حاصل مي كند. ۳۰ـ يك پسر خوب براي احياي حقوق خود از زور بازو استفاده نكرده و كلمات ركيك مانند خر و الاغ به كار نميبرد.
۳۱ـ يك پسر خوب از معاشرت با دوستان بسيار خودماني كه عادت به بيان شوخي هاي نا مربوط از قبيل حراج لفظي عمه و همچين خواهر مادر هستند امتناع ميكند.
۳۲ـ يك پسر خوب همانند خاله زنكها تلفن را قورت نداده و سالي به 12 ماه دهانش بوي تلفن نميدهد.
۳۳ـ يك پسر خوب هر صدايي از قبيل قار و قور شكم اهل خانه را با صداي تلفن اشتباه نگرفته و1 متر به بالا نميپرد.
۳۴ـ يك پسر خوب براي بيرون رفتن از خانه 1 ساعت جلوي آئينه نايستاده و بزك نميكند.
۳۵ـ يك پسر خوب در جشنهاي فاميلي جو گير نشده و نميرقصد تا ابروي كل خاندان رابر باد دهد.
۳۶ـ يك پسر خوب در مهماني هاي خانوادگي نوشدني هاي غير مجاز از قبيل ماءالشعير را تنها با رضايت نامه رسمي و كتبي پدر محترم استعمال ميكند.
۳۷ـ يك پسر خوب هر زمان كه عشقش كشيد با زير شلواري كردي چين پيليسه دار و يا شرت مامان دوز و ركابي همانند قورباغه به وسط كوچه نميپرد.
۳۸ـ يك پسر خوب تنها براي رضاي خدا و كاهش بار سنگين ترافيك و حمل و نقل درون شهري و برون شهري هر كجا كه دختر خانم يا خانمي را در رده سني 15 تا 25 سال ديد سوار كرده و به مقصد مي رساند..
يك پسر خوب تا به حال مشاهده نشده .


طنز

وكيل زرنگ

مسئولين يك مؤسسه خيريه متوجه شدند كه وكيل پولداري در شهرشان زندگي مي‌كند و تاكنون حتي يك ريال هم به خيريه كمك نكرده است. پس يكي از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خيريه: آقاي وكيل، ما در مورد شما تحقيق كرديم و متوجه شديم كه الحمدالله از درآمد بسيار خوبي برخورداريد اكنون هيچ كمكي به خيريه نكرده‌ايد. نمي‌خواهيد در اين امر خير شركت كنيد؟

ولي ت

وكيل زرنگ

مسئولين يك مؤسسه خيريه متوجه شدند كه وكيل پولداري در شهرشان زندگي مي‌كند و تاكنون حتي يك ريال هم به خيريه كمك نكرده است. پس يكي از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خيريه: آقاي وكيل، ما در مورد شما تحقيق كرديم و متوجه شديم كه الحمدالله از درآمد بسيار خوبي برخورداريد اكنون هيچ كمكي به خيريه نكرده‌ايد. نمي‌خواهيد در اين امر خير شركت كنيد؟
وكيل: آيا شما در تحقيقاتي كه در مورد من كرديد، متوجه شديد كه مادرم بعد از يك بيماري طولاني سه ساله، هفته پيش در گذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگي‌اش كفاف مخارج سنگين درمانش را نمي داد؟
مسئول خيريه: (با كمي شرمندگي) نه، نمي‌دانستم. خيلي تسليت مي‌گويم.
وكيل: آيا در تحقيقاتي كه در مورد من كرديد، فهميديد كه برادرم در جنگ هر دو پايش را از دست داده و ديگر نمي‌تواند كار كند و زن و ٥ بچه دارد و سال‌هاست كه خانه نشين است و نمي‌تواند از پس مخارج زندگيش برآيد؟
مسئول خيريه: (با شرمندگي بيشتر) نه. نمي‌دانستم. چه گرفتاري بزرگي ...
وكيل: آيا در تحقيقاتتان متوجه شديد كه خواهرم سال‌هاست كه در يك بيمارستان رواني است و چون بيمه نيست در تنگناي شديدي براي تأمين هزينه‌هاي درمانش قرار دارد؟
مسئول خيريه كه كاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشيد. نمي‌دانستم اين همه گرفتاري داريد ...
وكيل: خوب. حالا وقتي من به اين‌ها يك ريال كمك نكرده‌ام، شما چطور انتظار داريد به خيريه شما كمك كنم؟

دو ديدگاه مختلف درباره يك آزمون و نتيجه در آينده ....

درخصوص فرهنگ كار تيمي- بازي بهترين آموزشه

در مهد كودكهاي ايران 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن هر كي نتونه سريع براي خودش يه جا بگيره گرگه و .... ادامه بازي. بچه ها هم همديگر رو  هل ميدن تا خودشون بتونن روي صندلي بشينن.

با اين بازي ما از بچگي به كودكان خود آموزش ميديم كه هركي بايد به فكر خودش باشه.

در مهد كودكهاي ژاپن 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن اگه يكي روي صندلي جا نشه همه باختين. لذا بچه ها نهايت سعي خودشونو ميكنن و همديگر رو طوري بغل ميكنن كه  كل تيم  10 نفره  روي 9 تا صندلي جا بشن و كسي بي صندلي نمونه. بعد 10 نفر روي 8 صندلي، بعد 10 نفر روي 7 صندلي و  همينطور تا آخر.

با اين بازي اونا به بچه هاشون فرهنگ همدلي و كمك به همديگر رو ياد ميدن.

گوشه اي ازسخنراني همايش كيفيت

رفتن به مدرسه

صبحي مادري براي بيدار كردن پسرش رفت.
مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است.
پسر: اما چرا مامان؟ من نمي خوام برم مدرسه.
مادر: دو دليل به من بگو كه نمي خواي بري مدرسه.
پسر: يك كه همه بچه ها از من بدشون مي ياد. دو همه معلم ها از من بدشون مي ياد.
مادر: اُه خداي من! اين كه دليل نمي شه. زود باش تو بايد بري به مدرسه.
پسر: مامان دو دليل برام بيار كه من بايد برم مدرسه؟

 


مادر: يك تو الآن پنجاه و دو سالته. دوم اينكه تو مدير مدرسه هستي!!



نكته روز:

 هرگز نگو شكست خوردم، بگو چيز جديدي ياد گرفتم.


براي كشتن يك پرنده يك قيچي كافي است،لازم نيست آنرا درقلبش فرو كني
يا گلويش را با آن بشكافي،پرهايش را بزن... خاطره پريدن با او كاري ميكند
كه خودش را به اعماق دره ها پرت كند.


خلاقيت برتر

سلام به همه دوستان خوب. باز هم با كلي تصاوير خلاقانه، جالب و ديدني به ديدار شما اومدم. كارهاي خلاقانه رو هميشه دوست دارم و از ديدنشون لذت ميبرم. در اين بخش تصاوير تبليغاتي زيبايي رو از طراحان گرافيست حرفه اي براتون به نمايش گذاشتم كه اميدوارم از ديدنشون لذت ببريد.


ضرر ميكني امتحان نكني

http://p30needsite.persiangig.com/


يك شب شور انگيز


تلفن كه زنگ زد دوشش را گرفته بود و دراز كشيده بود روي تخت. "هملت" نيمه‌باز توي دستش بود: "چيزي در سرزمين دانمارك پوسيده است..." زن كتاب را بست و گوشي تلفن را برداشت: «كجا؟ ميدان انقلاب؟ قبول». تلفن قطع شد،‌ زن گوشي را گذاشت، لبخندي بر لبانش نشست، دو ماه بود كه او را مي‌شناخت، چهره‌اي سوخته و چشماني كه مثل دو تا تيله سياه برق ميزد، جنوبي بود، خانه و كاشانه‌اش را در خرمشهر از دست داده بود و ديگر چيزي نداشت، نه زني و نه بچه‌اي، در تهران پيكاني خريده بود و كار ميكرد، او را يك روز وقتي كنار خيابان منتظر تاكسي ايستاده بود ديد، آشنا شدند. اين آشنايي براي زني كه يك سال از ماجراي طلاقش مي‌گذشت حادثه‌اي بود، حادثه‌اي خوش...

اين‌بار مي‌خواست او را به خانه بياورد. شيفت شب را به پرستار ديگري واگذار كرده بود تا امشب براي خودش زندگي كند، سه ماه براي شناختن مردي كه هميشه در كنارت مي‌نشيند و آرام و ساكت به حرفهايت گوش مي‌دهد كافي است. ديگر قبرستان گردي معنايي ندارد، وقتي مي‌تواني در خانه‌ات بنشيني وقهوه‌اي بخوري و حرفي بزني...

مرد تمام قبرستان‌ها را مي‌شناخت و تمام خيابان‌ها را. اولين بار كه مي‌خواستند جايي براي نشستن پيدا كنند، مرد او را به بهشت زهرا برده بود.

«بهشت زهرا؟»

«اونجا كسي نمي‌فهمه.»

بر سر قبري نشسته بودند و حرف زده بودند بي آنكه كسي شك كند و يا جواني بيايد و بپرسد: شما چه نسبتي با هم داريد؟

زن هميشه سياه مي‌پوشيد و چادرش را توي كيف مي‌گذاشت، چون هميشه ميدانست براي حرف زدن و نشستن كجا مي‌روند. توي بهشت زهرا كسي، كسي را نمي‌پاييد. جفتها اينجا و انجا نشسته بودند و كاري به هيچ كس نداشتند. انها كنار سنگ قبري مي‌نشستند، نوشته‌ي روي سنگ را مي‌خواندند، تاريخ تولد و تاريخ مرگ را به خاطر مي‌سپردند و درباره‌ي مرده حرف مي‌زدند. وقتي خسته مي‌شدند، راه مي‌افتادند و روبروي در بزرگ بهشت زهرا از فروشندگان دوره‌گرد خريد مي‌كردند. پيازها و سيب‌زميني‌هاي خريداري‌شده را پشت شيشه‌ي عقب ماشين مي‌گذاشتند تا همه ببينند و از فروشنده كه خندخندان مي‌گفت هرگز به اين جور جاها نياييد وغم آخرتان باشد، خداحافظي مي‌كردند و مي‌آمدند.

اين بار ديگر نمي‌خواست سياه بپوشد و لبه‌ي روسري سياهش را روي صورتش بگيرد و جلوي مردم كه مي‌رسد وانمود كند عزادار است. اين بار اتفاق ديگري مي‌افتاد، اتفاقي خوش. او را به‌ خانه‌اش مي‌برد، امشب مي توانستند دوتايي تا دير وقت بنشينند و حرف بزنند، فقط بايد كمي ديرتر به خانه مي‌آمدند تا همسايه‌ها نبينند.

زن بلند شده بود و روبروي كمد لباسي ايستاده بود. كدام يكي را بپوشم؟ از چه رنگي خوشش مي‌آيد؟ زن دست به كمر، دور خودش چرخي زد. هنوز درباره‌ي رنگها حرفي نزده بودند، سليقه‌ي مرد را نمي‌دانست، سليقه‌ي خودش را به خاطر داشت... پيراهن ليمويي با برگهاي ريز سبز، آن را از توي كمد درآورد، روبروي آينه ايستاد، به خودش خنديد... امروز تو را مي‌پوشم... تو را...

لباس را كه تن كرد، بشكني زد و دور خودش چرخيد، روبروي آينه ايستاد و ناگهان دلشوره از توي آينه به صورتش پاشيد. ترسيده از آينه دور شد، اگر تصادف ميكردند و او را به بيمارستان آراد مي‌بردند و همكارانش مي‌فهميدند كه زير مانتوي سياه لباس ليمويي با گلهاي ريز سبز پوشيده،‌ گلهاي ريز سبز؟ مرد گفته بود زن عاقل هميشه سياه مي‌پوشه، مرد گفته بود اينطوري هيچكي نمي‌فهمه...

نه، ‌لباسش را عوض نمي‌كند، تصادف بي تصادف، همين را مي‌پوشد با يك مانتو سياه و روسري گلدار. روسري گلدار؟ بله گل‌دار... مي‌تواند اگر كسي پرسيد بگويد كه ختنه سوران پسر كوچكش است، دارند ميروند كه چيزي بخرند يا... چي؟ .... آخ ول مي‌كني يا نه؟ زن دستي تو صورتش برد و يك‌بار ديگر توي آينه خنديد، روسري گلدارش را سر كرد و راه افتاد.

هوا سوز سردي داشت، زن از تاكسي كه پياده شد مرد را ديد، ايستاده بود و چپ و راست گردن مي‌كشيد. به طرفش رفت. مرد دور و برش را پاييد، لبخندي زد، دستهاي روغنيش را به او نشان داد: خراب شد بردمش تعميرگاه. زن خنديد: چه خوب. مرد گيج نگاهش كرد.

«ميخواي يه روز ديگه بريم بگرديم؟»

و بعد روسري گلدار را ديد، با صدايي آرام، متعجب و خفه گفت:

«اين چيه سرت؟»

زن دوباره خنديد:

«بهشت زهرا كه نميريم.»

«پس كجا مي‌ريم؟»

«خونه‌ي من.»

مرد آب دهانش را قورت داد. بر و بر نگاهش كرد:

«خونه‌ي تو؟»

زن خنديد و گفت:

«بله.»

مرد مردد و بلاتكليف ماند.

«ببين هوا سرده، نميشه قدم زد، الان بهشت زهرا ده درجه از اين جا سردتره.»

زن نگاهش نميكرد، مي‌ترسيد مرد شادماني را در چشمانش ببيند. آن طرف خيابان ماشين گشت مي‌گذشت. زنها روسريشان را شتابزده روي پيشاني مي‌كشيدند. جفتهاي جوان لابلاي جمعيت گم مي‌شدند.

ساعت شش بود و هوا سوز سردي داشت. جلوي تاكسي نشسته بودند و راننده راديو را باز كرده بود. سه مسافر عقب ساكت نشسته بودند. از پشت شيشه مي‌توانست تهران را ببيند، سرد و كز كرده در خود. بزرگراه خلوت بود. انگار همه در خانه‌هاي خود چپيده بودند. راديو سرود انقلابي پخش مي‌كرد:

ايران اي بيشه دليران...

راننده نگاهي به ساعت مچي، پيچ راديو را چرخاند و گفت:

«شايد امشب بزنه.»

صدايي از پشت سر گفت:

«ديشب كه نزد.»

راننده گفت:

«گفته شهر بايد تخليه بشه.»

سكوت. زن فكر كرد كه بايد رستوراني پيدا كند، رستوراني شلوغ كه دير نوبت شامشان شود و وقت بگذرد و بعد بتواند بي‌آنكه كسي ببيند به خانه بروند.

توي رستوران مرد ساكت بود. غذا را به سختي فرو مي‌داد، زن دايم به ساعتش نگاه مي‌كرد. فقط يك ساعت گذشته بود. ساعت هفت بود اما هوا چنان تاريك كه خيال مي‌كردي دير وقت شب است. گارسون ميرفت و مي‌آمد. خانواده‌هاي زيادي توي صف به دنبال جاي خالي گردن مي‌كشيدند. جاي ماندن نبود، زن كيفش را باز كرد، نگاهش به صورت حساب روي ميز بود. مرد گفت:

«زشته،‌ مي‌فهمن.»

زن با تعجب نگاهش كرد، مرد توضيح داد:

«مي‌فهمن كه با هم نسبتي نداريم.»

زن سرش را تكان داد، لبخندي زد وگفت:

«آها.»

بيرون هوا تاريك تاريك بود و تا خانه فاصله‌اي نبود. مرد مردد راه مي‌رفت، انگار با خودش در كلنجار بود... زن زير لب چيزي مي‌خواند، ترانه‌اي كه نمي‌دانست از كجا بيادش مانده:

«شب شب شور و شعره...»

نرسيده به انتهاي پارك، پاركي كه روبروي رستوران بود، مرد آهسته گفت:

«چطوره من نيام؟»

زن با آرنج به پهلوي مرد زد و خنديد. قدمهاي مرد محكم شد و هر دو در سكوت به در پاركينگ مجتمع نزديك شدند. مجتمع با پرده‌هاي توري پشت پنجره‌ها و طبقات چهارگانه‌اش زيبا بود، زن خانه‌اش را دوست داشت، چهار‌ماه بود كه آنجا زندگي مي‌كرد و امشب مي‌رفت تا اولين خاطره‌ي خوشش را در چهارديواري آن تجربه كند.

زن با لحني خوش و بي‌دغدغه گفت:

« من از در پاركينگ مي‌رم، تو از در شيشه‌اي.»

مرد آهسته پرسيد:

«در شيشه‌اي كجاست؟»

صداي زن هم پايين آمد:

«اون پشت،‌ نشونت مي‌دم.»

زن به سمت راست مجتمع پيچيد، مرد مردد به دنبالش كشيده شد.

روبروي در شيشه‌اي زن ديد كه مرد هراسان به راه‌ آمده نگاه مي‌كند، زن گفت:

«برو ديگه...»

مرد آب دهانش را قورت داد:

«يعني بايد از پله‌ها بالا برم...؟»

صداي زن خفه بود:

«‌سه چار تا پله كه بيشتر نيس، مي‌ري بالا، يه دقيقه صبر مي‌كني تا من برسم به در پاركينگ، بعد در شيشه‌اي رو هل مي‌دي...»

«يعني از اون درا نيس كه خود به خود باز ميشه؟»

زن آهسته خنديد:

«اينجا كه فرودگاه نيس، بايد با دست هل بدي...»

مرد مستاصل سر تكان داد:

«خب... باشه.»

زن گفت:

«موفق باشي.» آهسته گفت، دور خودش نيم چرخي زد و به طرف در پاركينگ راه افتاد.

ورودي پاركينگ خلوت بود، ‌تلفنچي مجتمع در تلفن‌خانه، تلفن به دست با كسي حرف مي‌زد، بايد خودي نشان دهد تا منشي و ديگران بدانند كه تنهاست، بايد تلنگري به شيشه اتاقك بزند و رد شود، اما اگر وراجي‌اش گل كند؟ مرد بالا در طبقه چهارم پشت در مي‌ماند و شايد پله‌ها را دو تا يكي كند و برگردد. بي آنكه نگاه كند، به سرعت از جلوي اتاقك گذشت، محوطه پاركينگ را تقريبا دويد و هنوز پايش به اولين پله نرسيده بود كه ضدهوايي‌ها شروع كردند به كوبيدن.

صداي آژير در ساختمان پيچيد،‌ موقعيت قرمز بود و در آپارتمانها يكي يكي باز مي‌شد و مرد و زن و بچه سراسيمه و وحشت‌زده از پله‌ها سرازير مي‌شدند.

وقتي به طبقه چهارم رسيد نفس نفس مي‌زد. مرد پشت در بسته مانده بود. همسايه روبرو، روسريش را مرتب مي‌كرد، بچه‌اش را بغل زده بود وبه طرف پله‌ها مي‌دويد.

زن به زحمت كليد را در قفل چرخاند. دستهايش ميلرزيد. مرد كز كرده بود و هراسان به پايين پله‌ها نگاه ميكرد. ضدهوايي‌ها همچنان كار مي‌كردند.

زن در را باز كرد خودش را داخل انداخت و آهسته گفت: «بيا تو.» مرد قوزكرده توي سالن چپيد. زن در را بست و يادش آمد كه كليد را توي قفل جاگذاشته،‌ آهسته در را باز كرد، كليد را از توي قفل در آورد. كسي توي راه‌پله‌ها نبود.

سكوت. سكوتي ناخواسته در اتاق و ضدهوايي‌ها كه انگار بغل ديوار شليك مي‌كردند. زن و مرد منتظر و ساكت روي كاناپه به فاصله‌اي زياد از هم نشسته بودند. صداي ضدهوايي‌ كه پيدا بود به هيچ چيز و هيچ كجا نمي‌خورد قطع نمي‌شد.

با صداي دور دست بمبي كه محله‌اي را خراب كرد، زن نفس بلندي كشيد،‌ در جستجوي راديو فندكش را روشن كرد. گوينده با صدايي آرام و بي‌دغدغه مي‌گفت: «به پناهگاه برويد... آرامش خود را حفظ كنيد... شيرهاي گاز را ببنديد و از كنار پنجره دور شويد.» زن ناخنش را مي‌جويد. مرد گفت:

« صداشو يواش كن، مي‌فهمن.»

زن پيچ راديو را چرخاند، ‌صدا ضعيف شد، خيلي ضعيف.

با دومين صداي انفجار كه بسيار نزديك بود،‌ زن احساس كرد سقف خانه روي سرش خراب مي‌شود، ‌سرش را در پناه دست گرفت، ‌شيشه پنجره ترك برداشت.

«بريم پايين تو پناهگاه...»

صداي زن مي‌لرزيد. مرد گفت:

«مي‌فهمن خوب نيست.»

زن آب دهانش را قورت داد. سرش تير مي‌كشيد، ثانيه‌ها به كندي مي‌گذشت راديو موزيك پخش مي‌كرد. صدايش بلند بود، كسي پيچ را چرخانده بود.

سومين بمب، دور خيلي دور، جايي را كوبيد، زن لبخندي زد، راديو موزيكش را قطع كرد: «صدايي كه هم‌اكنون مي‌شنويد آژير سفيد و معنا و مفهوم آن،‌ اين است كه حمله هوايي تمام شده...»

تمام شده؟ هر دو نفس بلندي كشيدند و زن گفت:

«به خير گذشت.»

صداي پاي همسايه‌ها كه از پناهگاه بيرون آمده بودند و توي راه‌پله‌ها خوشحال از زنده ماندن بلند بلند حرف مي‌زدند. چراغها همچنان خاموش بود، زن كورمال كورمال توي آشپزخانه رفت، فندك زد، قهوه‌جوش را پيدا كرد، شعله فندك انگشتش را سوزاند. آرام گفت: آخ... دوباره فندك زد، قهوه‌جوش را زير شير آب گرفت، دوباره انگشتش سوخت، دوباره فندك زد، گاز را روشن كرد و قهوه‌جوش را روي آن گذاشت.

خيلي دير، وقتي راه‌پله‌ها خلوت شد، برق آمد، زن متوجه شد كه يك ضدهوايي با نور سرخ‌رنگ خود پشت پنجره موذيانه ايستاده است. مرد هم انگار فهميده بود. شعله سرخ رنگ ضدهوايي روي چهره‌اش افتاده بود و مرد با انگشتي كه مي‌لرزيد به پنجره اشاره مي‌كرد، بي‌آنكه بتواند حرفي بزند.

فضاي خانه سرخ بود انگار كسي چراغ خوابي روشن كرده بود. زن گفت:

«پرده رو بكشم؟»

مرد از جايش تكان نخورد و با صدايي كه از ته گلو در مي‌آمد گفت:

«نه مي‌فهمن.»

زن گيج و مبهوت ماند و با صداي سر رفتن قهوه‌جوش به آشپزخانه رفت، گاز خاموش شده بود،‌ توي قهوه‌جوش قهوه‌اي نريخته بود. زن سرگردان با قهوه جوش بيرون آمد. مرد گفت:

«هيچي نمي‌خواد، هيچي، مي‌فهمن.»

زن قهوه‌جوش به دست نشست و زل زد به نور قرمز. مرد گفت:

«چطوره من برم؟»

زن آب دهانش را قورت داد:

«اين وقت شب؟ اگه تو راه ازت پرسيدن كجا بودي چي مي‌گي؟»

مرد مستاصل سرش را تكان داد. پنهاني به ساعتش نگاه كرد و زن هم خيره شد به ساعت سرخ رنگ روي ديوار. ساعت نه بود و هيچ معلوم نبود كه كي صبح ميشود.


طالع امروز متولدين اسفند ماه


بدانيد كه انتخاب هميشه با شماست درست انتخاب كنيد .
صرف تصميم گيري براي اقدام در هر زمينه ،‌ بلافاصله موجب كاهش تنش و افزايش احساس قدرت در شما مي شود .
در واقع هيچ كسي عمدا براي شكست ، برنامه ريزي نمي كند و از قبل تصميم نمي گيريد كه زندگيش همراه با ركورد و نوميدي باشد ولي با مشخص نكردن دقيق چيزي كه مي خواهيد ناآگاهانه و غير عمدي از اصل اتفاق پيروي خواهيد كرد .
هميشه به خاطر داشته باشيد كه موقعيت و مقام فعلي شما به علت تصميم ها و انتخاب هاي خودتان است . اگر از اين وضعيت ناراضي هستيد به عهده خودتان است كه تصميم هاي بهتري بگيريد و انتخاب هاي متفاوتي داشته باشيد .
مدام به دنبال مشتري جديد باشيد تا جريان فروش بي وقفه ادامه پيدا كند . كاري كنيد كه تعداد مشتري هايتان بيشتر از فرصتي باشد كه براي ملاقات با آنها داريد .


بخوانيد جديده

۱۸ ام نوامبر سال ۱۹۲۸ شخصيت كوچك و مشهوري به جهانيان معرفي شد كه الان يكي از شناخته شده‌ترين حيوان كارتوني تاريخ است، ميكي موس! اينجا ما ۱۰ حقيقت جالب در مورد اين شخصيت كوچك را آورده ايم كه نمي‌دانستيد.
۱٫ ميكي موس اسم اصلي اين موش كوچك نبود! والت ديسني زمانيكه با همسرش ليليان در يك قطار بود، اين شخصيت كارتوني را طراحي مي‌كرد. او به همسرش گفت كه اين موش را Mortimer Mouse صدا مي‌زند. اما ليليان اسم را دوست نداشت، پس والت ديسني اسم را به ميكي موس تغيير داد!
۲٫ خود والت ديسني به جاي ميكي موس اصلي حرف مي‌زد.
۳٫ براي ساخت دو فيلم اول ميكي موس ۲۵۰۰ دلار هزينه شد.
۴٫ در سال ۱۹۲۹ اولين محصول ميكي موس به فروشگاه‌ها معرفي شد. آن هم يك لوح بچه مدرسه اي با تصوير ميكي موس بود.
۵٫ اولين ساعت مچي ميكي موس سال ۱۹۳۳ ساخته شد. تا به امروز ساعت‌هاي مچي ميكي موس هنوز هم فروخته مي‌شوند.
۶٫ اولين كارتون رنگي ميكي موس «گروه كنسرت» نام داشت و سال ۱۹۳۵ نمايش داده شد.
۷٫ در سال ۱۹۳۵، روز شكرگذاري Macy يك ميكي موس ۵۵ فوتي پيشروي مراسم رژه بود
۸٫ در سال ۱۹۴۴ وقتيكه ارتش متفقين به اروپا حمله كرد، اسم رمز «ميكي موس» بود.
۹٫ والت ديسني گفت ميكي موس و ميني موس در «زندگي خصوصي» ازدواج كرده اند، اگرچه موش‌ها روي صحنه در اصل هيچ‌گاه ازدواج نكردند.
۱۰٫ ميكي موس هنوز هم يك عنصر اصلي در دنياي ديسني است. اگر وقتي درحال بازديد از دنياي ديسني هستيد با دقت تماشا كنيد، گوش‌هاي پنهان موش را در سرتاسر پارك مي‌بينيد.